دامن خود گرفتهام مینگرم تو میروی
موج نقاب حیرت است بر رخ اعتبار بحر
گرگهرم تو ساکنی ورگذرم تو میروی
غنچهکمین نشستهام دامن بویگل بهکف
جیب تامل از هوسگر بدرم تو میروی
بر در جود کبریا نیست ترانهٔ گدا
نامکریم بر زبان مستکرم تو میروی
خلق طلب بهانهات محمل وهم میکشد
سیر خودت هزار جاسث دیر و حرم تو میروی
با نفس آمد و شدیست لیک ندارم امتیاز
قاصد من تو میرسی نامه برم تو میروی
لالهکجا و کو سمن تا شکند کلاه من
همچو بهار ازین چمنگل بهسرم تو میروی
هستی و نیستی چو شمع پرتوی ازخیال توست
با شب من تو آمدی با سحرم تو میروی
عکس حضور عیش ما خارج شخص هیچ نیست
من ز برت کجا رومگر ز برم تو میروی
بیدل از التفات تو دوری من چه ممکن است
در وطنم تو مونسی همسفرم تو میروی
حضرت ابوالمعانی بیدل رح