عمری‌ست به حیرت نفس سوخته رام است

عمری‌ست به حیرت نفس سوخته رام است
این مستی آسوده‌، ندانم ز چه جام است
غافل مشو ای بیخبر از شورش این بحر
آمد شد امواج نفس‌، مرگ پیام است
بیطاقت شوقیم و جبین داغ سجودی‌ست
بتخانه درین راه چه و کعبه‌ کدام است
چون غنچه به هر عطسهٔ بیجا مده از دست
زان گل‌، می‌بویی که به مینای مشام است
شبنم ‌صفت از بسکه درین باغ ضعیفیم
بر طایر ما بوی‌گلی پیچش دام است
ما بی‌بصران‌، ناز معارف‌، چه فروشیم
نور نظر شب‌پره‌ها، ظلمت شام است
از چاک دل و داغ جگر چاره ندارد
آن‌کس‌که به عالم چو نگین طالب نام است
هرچند همه شعله تراود زلب شمع
در مکتب ما صاحب یک مصرع خام است
بیتاب فنا آن همه‌کوشش نپسندد
آسودگی از جادهٔ بسمل دو سه گام است
گردون نه همین سنگ به مینای دل انداخت
آن رنگ‌که نشکست در‌بن باغ‌کدام است
بیدل اگر آگه شوی از علم خموشی
تحصیل‌کمال تو، به یک حرف تمام است
حضرت ابوالمعانی بیدل رح
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *