چو شمع کشته در نقش قدم کردیم سر پنهان
چو یاقوت از فسون اعتبار ما چه میپرسی
ز پاس آبرو داریم آتش در جگر پنهان
بنازم سبزهٔ خطی که از سیر سواد او
نگه در سرمه میگردد چو مژگان تاکمر پنهان
چه فیض است این که در اندیشهٔ شیرینی نامش
چو مغزپسته میگردد زبانها در شکر پنهان
خیالش آنقدر پیچیده است اجزای امکان را
که دارد سنگ هم در دل چراغان شرر پنهان
همه آگاهی است اینجا تو ترک وهم و غفلت کن
چو شب از پیش برخیزد نمیماند سحر پنهان
مجو نفع از نکوکاری که با بدگوهر آمیزد
گوارا نیست آن آبیکه شد در نیشتر پنهان
گر از خواب گران چون شمع برخیزی شود روشن
که در بند گریبانت چه مقدار است سر پنهان
به وصل آیینهٔ نازم به هجران پردهٔ رازم
به حسنی عشق میبازم اگر پیدا و گر پنهان
توان خواند از عرقهای خجالت سرنوشت من
درین یک صفحه پیشانیست چندین چشم تر پنهان
گشادی هست در معنی به جیب هر گره بیدل
نمیباشد درون بیضه غیر از بال و پر پنهان
حضرت ابوالمعانی بیدل رح