گوهر ازسودای لعلت سر به دامن بستهایست
نسبت خاصیست اهل عشق را با جور حسن
زخم ما و تیغ نازت ابروی پیوستهایست
چرب و نرمی درکلام عاشقان پروردهاند
نغمهٔ منقار مرغان تو مغز پستهایست
سرکشان از قید دام خاکساری فارغند
از کمان طوق قمری سرو تیر جستهای ست
نخلبند گلشنم یارب خیال رویکیست
هر نگهامشب بهچشممرشتهٔ گلدستهایست
بحر موزونی ز طبعم باز توفان میکند
هر نفس بر لب چو موجم مصرع برجستهای است
بوی گل را التفات غنچه زندان است و بس
خون خورد در گوشه گیری هر کجا وابستهایست
بسکه وحشت محمل عیش بهاران میکشد
رنگ هم چون بو غبار بر زمین ننشستهایست
بیبلایی نیست از هرجا تراود بوی درد
در نقاب پردهء این سازها دلخستهایست
ماجرای دل به اظهار دگر محتاج نیست
گوش اگر باشد نفس هم نالهٔ آهستهایست
دردمندی لازم دست تهی افتاده است
شیشه تا خالی نمیگردد دل نشکستهایست
بسکه بیدل کلفتاندود است گلزار جهان
بوی گل در دیدهام دود ز آتش جستهایست
حضرت ابوالمعانی بیدل رح