یک نفس از خامشی هم رشتهای بر ساز بند
خود گدازی کعبهٔ مقصود دارد در بغل
کم ز آتش نیستی احرام این انداز بند
عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق
آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند
نیست غیر از خاکساری پردهدار راز عشق
گرتوانی مشت خاکی شو لب غماز بند
با خراش قلب، ممنون صفا نتوان شدن
خون شو ای آیینه راه منتپرداز بند
موج میباشدکلید قفل وسواس حباب
عقدهٔ دل وانمیگردد به تار ساز بند
ننگ آزادیست بر وهم نفس دل بستنت
اینگره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بند
زان لب خاموش شور دلگریبان میدرد
حیف باشد غنچهها را بر قبای ناز بند
ناله میگویند پروازش به جایی میرسد
ای اثر مکتوب ما بر شعلهٔ آواز بند
دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته گیر
هرچه میبندی به خود چون رنگ بر پرواز بند
بیدل اینجا یأس مطلب فتح باب مدعاست
از شکست دلگشادی بر طلسم راز بند
حضرت ابوالمعانی بیدل رح