ز صدای خون برسی مگر به زبان خنجر قاتلش
ستم است ذوق گذشتنت ز غبارکوچهٔ عاجزی
اثری اگر نکشد به خون ز شکست آبلهکنگلش
به هزار یاس ستم کشی زدهایم بر در عافیت
چو سفینهای که شکستگی فکند به دامن ساحلش
خوشت آنکه خط به فنون کشی سر عقل غره به خون کشی
که مباد ننگ جنون کشی ز توهم حق و باطلش
به شهید تیغ وفاکرا رسد ازهوس دم همسری
کهگسیخت منطقهٔ فلک ز شکوه زخم حمایلش
دل ذره و تب جستجو سر مهر و گرمی آرزو
چه هوس که تحفه نمیکشد به نگاه آینه مایلش
به خیال آینهٔ دل از دو جهان ستمکش خجلتم
به چه جلوهها شبخون برم که نفسکشم به مقابلش
به هوای مطلب بینشان چو سحر چه واکشم از نفس
که ز چاک پیرهن حیا عرقیستدر دم سایلش
نه سریکه ساز جنونکنم نه دلیکه نالم و خون کنم
من بینوا چه فسونکنمکه رود فرامشی از دلش
کسی از حقیقت بیاثر به چه آگهی دهدت خبر
به خطی که وا نرسد نظر بطلب ز نامهٔ بیدلش
حضرت ابوالمعانی بیدل رح