صبح، شبهای تار را ماند
به فسون نشاط خون شدهام
نشئهٔ من خمار را ماند
چشم آیینه از تماشایش
نسخهٔ نوبهار را ماند
زندگانی وگیر و دار نفس
عرصهٔ کارزار را ماند
گل شبنمفروش این گلشن
سینهٔ داغدار را ماند
چند باشی ز حاصل دنیا
محو فخریکه عار را ماند
شهرت اعتبار تشهیرست
معتبر خر سوار را ماند
دود آهم ز جوش داغ جگر
نگهت لالهزار را ماند
میکشندت ز خلق خوش باشد
جاه هم پای دار را ماند
تا نظر باز کردهای هیچ است
عمر برق شرار را ماند
مژه واکردنی نمیارزد
همه عالم غبار را ماند
محو یاریم و آرزو باقیست
وصل ما انتظار را ماند
بیتو آغوش گریهآلودم
زخم خون درکنار را ماند
سایه را نیست آفت سیلاب
خاکساری حصار را ماند
نسخهٔ صد چمن زدیم بهم
نیست رنگیکه یار را ماند
مژهٔ خونفشان بیدل ما
رگ ابر بهار را ماند
حضرت ابوالمعانی بیدل رح