کسی زین خجلت در آتشافکن برنمیآید
زبانم را حیا چون موجگوهر لالکرد آخر
ز زنجیریکه درآب است شیون برنمیآید
حضور دل طمع داری ز تعمیر جسد بگذر
کهگوهر از صدفها بیشکستن برنمیآید
گدازی از نفسگیر انتخاب نسخهٔ هستی
که جز شبنم ز شیر صبح روغن برنمیآید
غرور خودسریها ابجد نشو و نما باشد
ز تخم اول به جز رگهایگردن برنمیآید
ریاضت تاکجا بار درشتی بندد از طبعت
به صیقل آینه ازننگ آهن برنمیآید
به رفع تهمت غفلت گداز درد سامان کن
که دل تا خوننگردد از فسردن برنمیآید
هواپروردهٔ شوق بهارستان دیدارم
بهگلخن هم نگاه من زگلشن برنمیآید
به عریانی چو گردن بایدم ناچار سرکردن
به این رازیکه من دارم نهفتن برنمیآید
بساط مهر باید سایه را از دور بوسیدن
به برق جلوهٔ او هستی من برنمیآید
ادب فرسودهتر از اشک مژگانپرورم بیدل
من و پایی که تا کویش ز دامن برنمیآید
حضرت ابوالمعانی بیدل رح