قند هم زان دو لب مکرر گشت
فرصت جلوه مغتنم شمرید
خط چلیپاست چون ورق برگشت
تا عدم سیر هستی آن همه نیست
هر نفس میتوان سراسر گشت
نقطه از سیر خط نمایان شد
اشک ما تا چکید لاغر گشت
اوج عزت فروتنی دارد
قطره پستیگزیدگوهرگشت
ترک اخلاق مشق ادبارست
سرو کم سایه شد که بیبر گشت
وضع گستاخی بیش از این چه کند
او عرق کرد و چشم ما تر گشت
به غرور آنقدر بلند متاز
لغزش پا دمید چون سرگشت
گرنه شغل امل کشاکش داشت
ربش زاهد چرا دم خرگشت
ششجهت یک فسانهٔ غرض است
گوشها زین جنون نوا کر گشت
سیر پرگار عبرت است اینجا
خواهدت پا و سر برابر گشت
گردش چشم یار در نظریم
باید آخر جهان دیگرگشت
بیخودی بی انوید وصلی نیست
قاصد اوست رنگ چون برگشت
خلقی از وهم محرمی بیدل
گرد خود گشت و حلقهٔ در گشت
حضرت ابوالمعانی بیدل رح