صد کهکشان ز اوج ثریا گذشتهای
بار دلست اینکه به خاکت نشانده است
گر بینفس شوی ز مسیحا گذشتهای
ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی
چون عمر مفلسان به تمنا گذشتهای
جمعیت وصول همان ترک جستجوست
منزل دمیدهای اگر از پا گذشتهای
ای قطرهٔ گهر شده، نازم به همتت
کز یک گره پل از سر دریا گذشتهای
در خاک ما غبار دو عالم شکستهاند
از هر چه بگذری ز سر ماگذشتهای
ای جادهات غرور جهان بلند و پست
لغزیدهای گر از همه بالا گذشتهای
اشکیست بر سر مژه بنیاد فرصتت
مغرور آرمیدنی اما گذشتهای
حرف اقامتت مثل ناخن است و مو
هر جا رسیده باشی از آنجا گذشتهای
برق نمودت آمدورفت شرار داشت
روشن نشد که آمدهای یا گذشتهای
بیدل دماغ ناز تو پر میزند بهعرش
گویا به بال پشه ز عنقا گذشتهای
حضرت ابوالمعانی بیدل رح