کو گرفت از عاشقانش دوریی
زندگی نو به نو از کشتنش
صحت تازه شد از رنجوریی
گر گهر داری ببین حال مرا
در تک دریا ز دریا دوریی
گفتم ای عقلم کجایی عقل گفت
چون شدم می چون کنم انگوریی
جان بسوز و سرمه کن خاکسترش
تا نماند در دو عالم کوریی
تا کند جانهای بیجان در سماع
گرد آن شهد ازل زنبوریی
تا کند آن شمس تبریزی به حق
جمله ویرانهات را معموریی