زان می که در پیمانهها اندرنگنجد خوردهام
مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن
مر محتسب را و تو را هم چاشنی آوردهام
ای پادشاه صادقان چون من منافق دیدهای
با زندگانت زندهام با مردگانت مردهام
با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفتهام
با منکران دی صفت همچون خزان افسردهام
ای نان طلب در من نگر والله که مستم بیخبر
من گرد خنبی گشتهام من شیرهای افشردهام
مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او
از قند و از گلزار او چون گلشکر پروردهام
روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد
ماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبردهام
در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم
با یار خود آمیختم زیرا درون پردهام
آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند
ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشهها پژمردهام
دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من
در لامکان سیران من فرمان ز قان آوردهام
در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر
با آن من آنی دگر زیرا به آن پی بردهام
گر گویدم بیگاه شد رو رو که وقت راه شد
گویم که این با زنده گو من جان به حق بسپردهام
خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کردهای
گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمردهام