تو به جان چه مینمایی تو چنین شکر چرایی
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی
غم عشق تو پیاده شده قلعهها گشاده
به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی
همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته
شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی
تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا
بجز از تو جان مبینا تو چنین شکر چرایی
تو برسته از فزونی ز قیاسها برونی
به دو چشم مست خونی تو چنین شکر چرایی
به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد تو چنین شکر چرایی
تو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاری
دو هزار بیقراری تو چنین شکر چرایی
چو بدان لطیف خنده همه را بکرده بنده
ز دم تو مرده زنده تو چنین شکر چرایی
چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد
دو هزار موج خیزد تو چنین شکر چرایی
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی
ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی