لیک این سودا غریب آمد به عالم نادری
جمله سوداها بر این فن عاقبت حسرت خورند
ز آنک صد پر دارد این و نیست آنها را پری
پیش باغش باغ عالم نقش گرمابهست و بس
نی در او میوه بقایی نی در او شاخ تری
آن ز سحری تر نماید چون بگیری شاخ او
میبرد شاخش تو را با خواجه قارون تا ثری
صورت او چون عصا و باطن او اژدها
چون نهای موسی مرو بر اژدهای قاهری
کف موسی کو که تا گردد عصا آن اژدها
گردن آن اژدها را گیرد او چون لمتری
گر کشیده میشوی آن سو ز جذب اژدهاست
ز آنک او بس گرسنهست و تو مر او را چون خوری
جذب او چون آتشی آمد درافکن خود در آب
دفع هر ضدی به ضدی دفع ناری کوثری
چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر
تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از هری
تو مری باشی و چاکر اندر این حضرت به است
ای افندی هین مگو این را مری و آن را مری
ور فسردی در تکبر آفتابی را بجو
در گداز هر فسرده شمس باشد ماهری
آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد
از زمین و آسمان و کوه و سنگ و گوهری
تا بداند اهل محشر کاین همه یخ بوده است
عقل جز وی ننگ مانده بر سر یخ چون خری
ای خر لرزان شده بر روی یخ در زیر بار
پوز بردارد به بالا خر که یا رب آخری
شمس تبریزی چو عقل جزو را یاری دهد
بال و پر یابد خر او برپرد چون جعفری