گر علم خرابات تو را همنفسستی

گر علم خرابات تو را همنفسستی
این علم و هنر پیش تو باد و هوسستی
ور طایر غیبی به تو بر سایه فکندی
سیمرغ جهان در نظر تو مگسستی
گر کوکبه شاه حقیقت بنمودی
این کوس سلاطین بر تو چون جرسستی
گر صبح سعادت به تو اقبال نمودی
کی دامن و ریش تو به دست عسسستی
گر پیش روان بر تو عنایت فکنندی
فکری که به پیش دل توست آن سپسستی
معکوس شنو گر نبدی گوش دل تو
از دفتر عشاق یکی حرف بسستی
گوید همه مردند یکی بازنیامد
بازآمده دیدی اگر آن گیج کسستی
لرزان لهب جان تو از صرصر مرگ است
لرزان نبدی گر ز بقا مقتبسستی
همراه خسان گر نبدی طبع خسیست
در حلق تو این شربت فانی چو خسستی
طفل خرد تو به تبارک برسیدی
در مکتب شادی ز کجا در عبسستی
خاموش که این‌ها همه موقوف به وقت است
گر وقت بدی داعیه فریادرسستی
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *