گل یکی از سینه چاکان است دستار ترا
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار ترا
خشک می آید به چشمش جلوه آب حیات
هر که در مستی تماشا کرده رفتار ترا
سبز می گردد ز حیرت حرف در منقارشان
طوطیان آیینه گر سازند رخسار ترا
از تماشای تو خورشیدست یک چشم پر آب
چون تواند سیر دیدن دیده دیدار ترا؟
بس که می چسبد به هم کام و لب از شیرینی اش
نقل نتوان کرد گفتار شکربار ترا
تا چه در پیراهن گلهای بی خارش بود
ناز مژگان است در سر، خار دیوار ترا
ساده می سازد ز جوهر، روشنی آیینه را
نیست پروای خط شبرنگ، رخسار ترا
دست گلچین را ز حیرت پای خواب آلود ساخت
احتیاج دور باشی نیست گلزار ترا
آب می گردید در چشم ترازو گوهرش
یوسف مصری اگر می دید بازار ترا
اهل دین را می برد از راه، زلف کافرت
در بغل چون رشته گیرد سبحه زنار ترا
کردم از دین و دل و هوش و خرد قطع نظر
من همان روزی که دیدم چشم عیار ترا
مرگ نتواند عنان بی قراران را گرفت
نیست زیر خاک آسایش طلبکار ترا
قابل قسمت شمارد نقطه موهوم را
هر که بیند در سخن لعل گهربار ترا
گردی از دور از نمکدان قیامت دیده است
هر که صائب از تو نشنیده است گفتار ترا