یک تن دل شکسته ز اهل وفا نیافت

یک تن دل شکسته ز اهل وفا نیافت
صد حرف آشنا زد و یک آشنا نیافت
محضر به خون بستر گل می کند درست
پهلوی من شکستگی از بوریا نیافت
بر چوب بست غیرت من دست شانه را
دست این چنین به زلف نسیم صبا نیافت
در پیش غنچه دهن دلفریب او
تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت
از دست کوته است، که در زیر سنگ باد!
نخل قدش که جای در آغوش ما نیافت
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *