نگاه دار چو آیینه در نمد خود را
نمی توان نفس از دار و گیر عقل کشید
به زور می برهانید از خرد خود را
کسی که بر سخن اهل حق نهد انگشت
برهنه بر دم شمشیر می زند خود را
مقام زنده دلان نیست خاکدان جهان
به زندگی مگذارید در لحد خود را
ز حمل بار امانت به تنگ می آیید
به مردمان منمایید معتمد خود را
ز قید نفس، ترا عقل می کند آزاد
که ماه مصر به تدبیر می خرد خود را
کجا ز بوته دوزخ خلاص خواهد یافت؟
کسی که پاک نکرده است از حسد خود را
مشو ز گرد کسادی غمین که از ساحل
رساند موج به دریا ز دست رد خود را
مکن شتاب که جان می برد به صبر برون
شناوری که به سیلاب می دهد خود را
اگر چه عشق مجازی بود نمکچش عشق
نمکچشی است که بر دیگ می زند خود را
ز حرف نیک و بد خلق هر که شد خاموش
خلاص می کند از طعن نیک و بد خود را
حسد به اهل حسد کار می کند صائب
چنان که آتش سوزنده می خورد خود را