این ترازوی سبکروح به یک مو گردد
بی سخن می برد از هوش نظربازان را
آه ازان روز که آن چشم سخنگو گردد
سرو را فاخته از طوق به زنجیر کشد
هر کجا جلوه گر آن قامت دلجو گردد
خاطر جمع بود در گره دلتنگی
گل نشکفته محال است که بی بو گردد
راز پنهان فلک ابجد طفلانه اوست
هرکه را جام جم از کاسه زانو گردد
پله عشرتش از قاف گرانسنگ ترست
در دل هرکه خدنگ تو ترازو گردد
دامن افشان ز ریاضی که تو بیرون آیی
سرو انگشت ندامت به لب جو گردد
هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل
می توان چید گل از یار چو بدخو گردد
هرکه شد واله و دیوانه لیلی نگهان
در نظر موج سرابش رم آهو گردد
سر مویی به دل خلق گرانی مپسند
که ترازوی مکافات به یک مو گردد
ماند در صفحه رخسار تو صائب حیران
طوطی از آینه هرچند سخنگو گردد