چشم پر کار تو کار عالمی را ساخته است
حسن مغرور تو عاشق را نمی آرد به چشم
ورنه با ذرات، مهر عالم آرا ساخته است
نیست مجنون مرا حاجت به صحرایی، که عشق
از غبار خاطرم دامان صحرا ساخته است
جنگ دارد سازگاری با کمال سرکشی
کوه قاف از بی پر و بالی به عنقا ساخته است
ما ز پستی های فطرت خشک بر جا مانده ایم
ورنه همت قطره را بسیار دریا ساخته است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق ازین مستورها بسیار رسوا ساخته است
می کشیم از آستین افشانی یاران ملال
ورنه با گرد یتیمی گوهر ما ساخته است
می شود از نامداران زود، هر کس چون عقیق
بستر و بالین خود از سنگ خارا ساخته است
می کند چشم زلیخا خا بر سر از غبار
بوی پیراهن که را تا باز بینا ساخته است؟
می شود گنجینه گوهر به لب واکردنی
سینه خود چون صدف هر کس مصفا ساخته است
رو متاب از چشم پاک صائب روشن گهر
کز نگاهی ذره را خورشید سیما ساخته است