به صدهزار گره یک گرهگشا چه کند
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز یود
سعادت ازلی سایه هما چه کند
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند
عنان کشتی دل را به دست غم دادیم
به چار موجه تقدیر ناخدا چه کند
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند
ز سنگ ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند
گره ز غنچه پیکان شود به آتش باز
به عقده دل ماناخن صبا چه کند
نوشت روزی مارا به پاره دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بردل خوددست تاخداچه کند