عجب آهوی مشکینی گرفتار کمندم شد
دم عیسی کند کار دم شمشیر با جانم
گوارا بس که درد او به جان دردمندم شد
من آن آتش نوا مرغم که در هر دامی افتادم
به دفع دیده بد دانه اش یکسر سپندم شد
درین مدت که چون آب روان در پایش افتادم
چه غیر از بار دل حاصل از ان سرو بلندم شد؟
منم آن غنچه دلگیر باغ آفرینش را
که خواب نرگس مخمور تلخ از زهر خندم شد
تلاش چاه بیش از جاه دارم چون مه کنعان
که از افتادگیها پایه عزت بلندم شد
زهربندی به آن پیمان گسل افزود پیوندم
زتیغ او جدا هر چند صائب بندبندم شد