نیست بی خون دل آن زلف پریشان هرگز

نیست بی خون دل آن زلف پریشان هرگز
نبود بی شفق این شام غریبان هرگز
می زند موج سراب آتش ما را دامن
نیست این بادیه بی سلسله جنبان هرگز
تیر باران ملامت چه کند با عاشق؟
شیر دلگیر نگردد ز نیستان هرگز
جای مجنون چه خیال است که خالی ماند؟
خالی از سوخته ای نیست بیابان هرگز
در خراش دل خود باش که بی کوشش تیغ
لعل بیرون ندهد کان بدخشان هرگز
عکس هر چند در آیینه بود پا به رکاب
نرود نقش تو از دیده حیران هرگز
پاس آن لعل لب از زلف به خط یافت قرار
بی سیاهی نبود چشمه حیوان هرگز
نیست بی داغ ندامت دل دنیاداران
جغد بیرون نرود زین ده ویران هرگز
عشق در جنبش گهواره دل بیتاب است
که نماند به زمین تخت سلیمان هرگز
برگ گل بر تن سیمین تو بیدادی کرد
که به یوسف نکند سیلی اخوان هرگز
از سواد شب هستی چه کشیدم صائب
که نبیند کسی این خواب پریشان هرگز!
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *