بس بود پیمانه من تا قیامت خلق را
کلک گوهربار من داد سخاوت می دهد
باش گو در آستین دست سخاوت خلق را
می کند ایجاد، گفتار بلند اقبال من
گر نباشد رحم و انصاف و مروت خلق را
گر حریف چرخ کم فرصت نگردم، می کنم
مهربان از راه گفت و گو به فرصت خلق را
چون زمین هر چند زیردست و پا افتاده ام
آسمانم از بلندی های فطرت خلق را
سوختم چون شمع تا روشن شد از من عالمی
سرمه من کرد از اهل بصیرت خلق را
هزل و هجو و پوچ نتوان یافت در دیوان من
می رساند فال نیک من به دولت خلق را
چون هما با هر که پیوستم سعادتمند شد
سایه من کرد از اهل سعادت خلق را
عشق را آتش فروزم، حسن را روشنگرم
می نمایم گرم در مهر و محبت خلق را
مستی آرد باده های تلخ و کلک من کند
هوشیار از باده تلخ نصیحت خلق را
حرف حق از دشمنان خود نمی دارم دریغ
می کنم واقف ز اسرار حقیقت خلق را
همچو صیقل صائب از دیوان من هر مصرعی
پاک سازد سینه از زنگ قساوت خلق را
=============================۰
با زمین گیری به منزل می رسانم خلق را
در بیابان طلب سنگ نشانم خلق را
سینه بی کینه ای دارم که چون زنبور شهد
می شود شیرین دهان از کسر شانم خلق را
می کنند از من تهی پهلو چو تیغ آبدار
گر چه از طبع روان، آب روانم خلق را
این گرانجانان سزاوار سبکباری نیند
ورنه از یک ناله از خود می رهانم خلق را
نیست از یوسف به جز حسرت نصیب مفلسان
از بهای خویش بر خاطر گرانم خلق را
چون شراب تلخ، صائب نیست بی کیفیتی
حرف تلخی کز نصیحت می چشانم خلق را