که از باد موافق بهترست این آب کشتی را
چو دل شد آب، پشت خود به دیوار فراغت ده
که این دریا کند یک لقمه با اسباب کشتی را
خط جام از غم عالم مرا دارالامانی شد
کمند وحدتی گردید این گرداب کشتی را
غرور دل یکی صد گشت از سجاده تقوی
ز غفلت بادبان شد پرده های خواب کشتی را
ز دست ناخدای عقل، کاری برنمی آید
سبک سازد نهنگ عشق از اسباب کشتی را
رهایی می دهد درد طلب دل را ازین عالم
به ساحل می برد این موجه بی تاب کشتی را
دل آسوده نبود بی قراران محبت را
چه آسایش بود در قلزم سیماب کشتی را؟
ز نعل واژگون آسمان امید آن دارم
که از سرگشتگی آرد برون گرداب کشتی را
به ساحل می تواند برد رخت از فیض یکرنگی
چو موج آن کس که سامان می دهد از آب کشتی را
نظر گفتم دهم آب از عقیق او، ندانستم
که دریایی کند آن گوهر سیراب کشتی را
ز تدبیر معلم دل کجا ساکن شود صائب؟
در آن دریا که لنگر می کند بی تاب کشتی را