که شور حشر بود گرده نمکدانش
ز خون صید حرم کعبه داغ لاله شده است
هنوز تشنه خون است تیغ مژگانش
ازین صید جهان به جهان دگر رساند مرا
خوشا سری که دود پیش پیش چوگانش
به حلقه سر زلف تو چشم بد مرساد!
که آفتاب بود روزن شبستانش
به پاکدامنی از قید عشق نتوان رست
که چشم بررخ یوسف گشوده زندانش
چه عارض است که درآفتاب زرد خزان
بهار می چکد از خط همچو ریحانش
به داغ العطشم سوخته است سنگدلی
که نیست ریگ روان تشنه در بیابانش
ز جبهه عرق شرم می توان دانست
که سر به مهر حباب است آب حیوانش
کدام نامه صائب نگشت طی چون صبح
که آفتاب نگردید مهر عنوانش