چون برد انجم سیاهی از دل شبها برون؟
خاک نرگس زار خواهد گشتن از چشم سفید
گر ز خلوت این چنین آیی به استغنا برون
از پر و بال سمندر نیست رنگی شعله را
چون ترا از پرده شرم آورد صهبا برون؟
از دل من برنیارد خارخار عشق را
خون اگر آید ز چشم سوزن عیسی برون
جان سختی دیدگان مشکل که بازآید به تن
برنمی گردد شراری کآید از خارا برون
از بصیرت می توان شد از زمین بر آسمان
سر ز جیب عیسی آرد سوزن بینا برون
آه کز دلبستگی ها آدم کوتاه بین
می رود با مرکب چوبین ازین دنیا برون
هفته عمرش چو گل در شادمانی بگذرد
از دل هر کس رود صائب غم عقبی برون