پای چون کوه از گرانسنگی به دامن داشتم
نیل چشم زخم شد سودای مجنون مرا
جای هر سنگی که از اطفال بر تن داشتم
ذوق دلتنگی گریبانگیر شد چون غنچه ام
ورنه برگ عیش چون گل من به دامن داشتم
کاسه دریوزه از روزن نبردم پیش ماه
خانه خود را ز برق آه روشن داشتم
بیخبر نگذشتم از پایی که زخم خار داشت
چشم در دنبال دایم همچو سوزن داشتم
تا چو ماهی بر کنار افتادم از بحر عدم
داغ حسرت گشت هر فلسی که بر تن داشتم
قامت خم برنیاورد از گرانخوابی مرا
پشت خود بر کوه چون سنگ از فلاخن داشتم
برگ کاهی قسمت مور حریص من نشد
از عزیزانی که من امید خرمن داشتم
سرو را آزادیم در پیچ و تاب رشک داشت
گرچه طوق بندگی صائب به گردن داشتم