دربهشت جاودان برگ خزانی گو مباش
گرنباشد طوطی من در شکرزار جهان
سبزه بیگانه ای دربوستان گو مباش
موج دریای کرم شیرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماریسمانی گو مباش
بامکان ربطی نباشد لامکان پرواز را
جان قدسی رازمین و آسمان گو مباش
بازگشت ما چو بادریای آب زندگی است
دربساط هستی مانیم جانی گو مباش
تار و پود جسم اگر از هم بریزد گو بریز
ماه روشن چون به جاباشد کتانی گو مباش
گوهر از گرد یتیمی در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکدانی گو مباش
جان چو پا بر جاست پروا از فنای جسم نیست
در شبستان سبکروحان گرانی گو مباش
بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته ای
از خس و خاشاک ما را آشیانی گو مباش
نیست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستانی گو مباش
حسن و عشق آیینه اسرار پنهان همند
در میان بلبل و گل ترجمانی گو مباش
روزی ما از سعادتمندی ذاتی بس است
چون هما ما را ز عالم استخوانی گو مباش
طوطیان را سینه روشن کم ازآیینه نیست
کلک شکر بار مارا همزبانی گو مباش
گر به چاه افتد کسی، بهتر که ازقیمت فتد
یوسف مارا به طالع کاروانی گو مباش
رفتن دل می کند انشای مطلبهای من
کلک کوتاه مرا طبع روانی گو مباش
جبهه آشفته حالان نامه واکرده ای است
داستان شکوه مارازبانی گو مباش
بی نشانی درجهان بی نشانی رهبرست
در بیابان طلب سنگ نشانی گو مباش
چند صائب برفنای جسم خواهی خون گریست
شاهباز لامکان را آشیانی گو مباش