پیش رخت از هاله مکرر سپر انداخت
با گوشه دل غنچه صفت ساخته بودم
بوی تو مرا همچو صبا دربدر انداخت
در دیده صاحب نظران موی زیادم
زان روز که چشم تو مرا از نظر انداخت
تا دامن محشر نتوان دوخت به سوزن
مژگان تو چاکی که مرا در جگر انداخت
فریاد که شیرین سخنی طوطی ما را
مشغول سخن کرد و ز فکر شکر انداخت
آن را که به دولت نتوانیش رساندن
مانند هما سایه نباید به سر انداخت
صائب شدم آسوده ازین کارگشایان
تا کار مرا عشق به آه سحر انداخت