لامکان یک پله باشد آستان عشق را
تا چه آید، روشن است، از دست این یک قبضه خاک
چرخ نتوانست زه کردن کمان عشق را
گفتگوی عاشقی لاحول بی دردان بود
عقل نتواند شنیدن داستان عشق را
پیش ازین اینجا نمک را قیمت الماس بود
شور من کان ملاحت ساخت خوان عشق را
روز و شب ظاهر به داغ کهنه و نو می شود
نیست ماه و آفتابی آسمان عشق را
گرم رفتاری چراغ پیش پای ما بس است
مشعل دیگر چه حاجت کاروان عشق را
آسمان را رعشه هیبت به خاک انداخته است
کیست تا بر سر کشد رطل گران عشق را
خاک را چون باد نعل جستجو در آتش است
نیست آسایش زمین و آسمان عشق را
شکرلله صائب از اقبال همت، عاقبت
مهربان خویش کردم قهرمان عشق را