چون طفل اشک، روی توان دید درتنش
هر چند نیست قتل مرا احتیاج حکم
حکم بیاضیی گذرانده است گردنش
پیداست همچو قبله نما از ته بلور
از سینه لطیف دل همچو آهنش
آب حیات جامه به شبنم بدل کند
شاید که در لباس کند سیر گلشنش
پای چراغ می شمرد آفتاب را
چشمی که کرد دیدن آن روی روشنش
هرکس که دید سرو ترا درخرام ناز
در خواب نوبهار رود پای رفتنش
مجنون که ناز از سگ لیلی نمی کشید
امروز خوابگاه غزال است دامنش
صائب تلاش گلشن جنت چرا کند؟
آزاده ای که گوشه فقرست مسکنش