بی خبر گشته ز خود تا خبری یافته اند
سالها مرکز پرگار حوادث شده اند
تا ازین دایره ها پا و سری یافته اند
چشم این سوختگان آب سیاه آورده است
تا ز سر چشمه حیوان خبری یافته اند
سالها کف به سر خویش چو دریا زده اند
تا ز دریای حقیقت گهری یافته اند
بار برداشته اند از دل مردم عمری
تا ز احسان بهاران ثمری یافته اند
سالها غوطه چو شب در دل ظلمت زده اند
تا ز چاک جگر خود سحری یافته اند
گر سر از جیب نیارند برون معذورند
در نهانخانه دل سیمبری یافته اند
بسته اند از دو جهان چشم هوس چون یعقوب
تا ز پیراهن یوسف نظری یافته اند
دلشان تنگتر از چشمه سوزن شده است
تا ز سر رشته مقصود سری یافته اند
دست بیداردلان آبله فرسوده شده است
تا ازین خانه تاریک دری یافته اند
همچو پروانه درین بزم ز سوز دل خویش
بارها سوخته تا بال و پری یافته اند
مکش از رخنه دل پای تردد زنهار
که درین کوچه ز سیمرغ پری یافته اند
گرد مجنون نظر باز، غزالان شب و روز
چون نگردند، که صاحب نظری یافته اند
صائب از گریه مستانه مکن قطع نظر
که ز هر قطره اشکی گهری یافته اند