عقده ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو

عقده ای نگشود آزادی ز کارم همچو سرو
زیر بار دل سرآمد روزگارم همچو سرو
گر چه ز اسباب جهان یک جامه دارم در بساط
زیر بار منت چندین بهارم همچو سرو
محو نتوان ساختن از صفحه خاطر مرا
مصرع برجسته باغ و بهارم همچو سرو
خاطر آزاده من فارغ است از انقلاب
در بهار و در خزان بر یک قرارم همچو سرو
گرچه برگشتن ندارد جویبار زندگی
بر سر یک پا همان در انتظارم همچو سرو
از رعونت نقش هستی در بساطم زنگ بست
آب روشن گر چه بود آیینه دارم همچو سرو
تا به زانو پایم از گرد کدورت در گل است
گر چه دایم در کنار جویبارم همچو سرو
طوق قمری در بساطم چشم حیرت می شود
بس که سرگرم تماشای بهارم همچو سرو
سایه من میکشان را دامگاه عشرت است
میوه ای هر چند در ظاهر ندارم همچو سرو
باغ را بی برگ در فصل خزان نگذاشتم
کام تلخی گر نشد شیرین ز بارم همچو سرو
سر برون از یک گریبان کرده ام با راستی
نیست فرقی در نهان و آشکارم همچو سرو
نشکند چون پشت شاخ میوه دار از غیرتم؟
با تهیدستی رخ خود تازه دارم همچو سرو
سرفرازی نیست از نشو و نما مطلب مرا
خواهم از گل ریشه خود را برآرم همچو سرو
نیست بر تحسین بلبل گوش من چون شاخ گل
زین گلستان با خود افتاده است کارم همچو سرو
سبزه بختم درین بستانسرا پامال شد
پنجه ای رنگین نگردید از نگارم همچو سرو
آن کهن گبرم که از طوق گلوی قمریان
بر میان صد حلقه زنار دارم همچو سرو
فرصت خاریدن سر نیست از حیرت مرا
دست خود را در بغل پیوسته دارم همچو سرو
یک سر مو نیست از تیغ زبان اندیشه ام
می کند پیرایش افزون اعتبارم همچو سرو
خجلت روی زمین از سنگ طفلان می کشم
بس که از بی حاصلی ها شرمسارم همچو سرو
شمع سبز من به کوری سوخت در بزم وجود
آتشین بالی نشد هرگز دچارم همچو سرو
گرچه برگ و بار من غیر از کف افسوس نیست
از برومندی همان امیدوارم همچو سرو
میوه من جز گزیدن های پشت دست نیست
منفعل از التفات نوبهارم همچو سرو
برگ عیش نوبهاران است روی تازه ام
درخزان از نوبهاران یادگارم همچو سرو
زنگ ذاتی را به خاکستر ز دل نتوان زدود
دست پیش قمریان تا چند دارم همچو سرو؟
بار من آزادگی و برگ من دست دعاست
حرز جان باغ و تعویذ بهارم همچو سرو
کوه را از پا درآرد تنگدستی ها و من
سالها شد خویش را بر پای دارم همچو سرو
گر چه گل بر هیچ کس دست دراز من نزد
شد کبود از سیلی دوران عذارم همچو سرو
نارسایی داردم از سنگ طفلان بی نصیب
ورنه از دل شیشه ها در بار دارم همچو سرو
بس که خوردم زهر غم، چون ریزد از هم پیکرم
سبزپوش از خاک برخیزد غبارم همچو سرو
در چنین فصلی که گل از پوست می آید برون
دست را تا کی به روی هم گذرم همچو سرو؟
با هزاران دست، دایم بود در دست نسیم
صائب از حیرت عنان اختیارم همچو سرو
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *