هر چه را خواهی ز چشم انداخت از جا برمدار
لنگر پرواز روح عرش جولان می شود
سوزنی زین خاکدان باخود چو عیسی برمدار
چشم اگر داری که گردی عین دریا چون حباب
تا دم آخر نظر از روی دریا برمدار
حرف حق گفتن به خون خویش فتوی دادن است
پنبه چون حلاج از مستی ز مینا برمدار
مد عمر جاودان در خاکدان دهر نیست
دست خود چون موج ازدامان دریا برمدار
تابه حسن کار خود گردن نیفرازی چو کوه
چشم خود ای کوهکن از کارفرما برمدار
ز انتظار خارهای تشنه لب غافل مشو
بی توقف در بیابان طلب پا برمدار
اره گر بر سرگذارندت درین بستانسرا
دست خود چون شانه زان زلف چلیپا برمدار
زندگانی بی شراب تلخ باشد ناگوار
تا لب گور از لب پیمانه لب رابرمدار
دامن ساقی مده از دست تا از توست دست
چشم تا بازست ،چشم از چشم شهلا برمدار
گر چه صائب چون صدف گوهر فشانی از دهن
مهر خاموشی ز لب در پیش دریا برمدار