سزای من که به بیگانه آشنا شده ام
کسی به خاک چو من گوهری نیندازد
به سهو از گره روزگار وا شده ام
ز خون شکوه دهانم پرست چون سوفار
خدنگ راست روم از هدف خطا شده ام
ملایمت شکند شاخ تندخویان را
ز خار نیست غمم تا برهنه پا شده ام
کیم من و چه بود رزق همچو من موری
که بار خاطر این هفت آسیا شده ام
نمک به دیده من رنگ خواب می ریزد
ز چشم سرمه فریب تو تا جدا شده ام
هنوز نقش تعلق به لوح دل باقی است
ز فقر نیست که قانع به بوریا شده ام
به ناله چون جرسم صد زبان آهن هست
ز بیم خوی تو چون غنچه بی صدا شده ام
ز هیچ همنفسی روی دل نمی بینم
چو پشت آینه زان روی بی صفا شده ام
میان اهل سخن امتیاز من صائب
همین بس است که با طرز آشنا شده ام