هر قدر افشرده ای دل را، بیفشارم ترا
عمرها شد تا کمند آه را چین می کنم
بر امید آن که روزی در کمند آرم ترا
از لطافت گر چه ممکن نیست دیدن روی تو
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم ترا
در سر مستی گر از زانوی من بالین کنی
بوسه در لعل شراب آلود نگذارم ترا
می شود نیلوفری از برگ گل اندام تو
من به جرأت در بغل چون تنگ افشارم ترا؟
از نگاه خشک، منع چشم من انصاف نیست
دست گل چیدن ندارم، خار دیوار ترا
ناشنیدن می شود مهر دهانم بی سخن
گر غباری هست بر خاطر ز گفتارم ترا
از رهایی هر زمان بودم اسیر عالمی
فارغم از هر دو عالم تا گرفتارم ترا
ای که می پرسی چه پیش آمد که پیدا نیستی
خویشتن را کرده ام گم تا طلبکارم ترا
از من ای آرام جان، احوال صائب را مپرس
خاطر آسوده ای داری، چه آزارم ترا؟