که گلبانگ رحیل افسانه خواب است غافل را
ز نقصان بصیرت طامعان را نیست پروایی
که چشم کور گردد کاسه دریوزه سایل را
نلرزد چون ز بی آرامیم مهد لحد بر خود؟
که من در راه کردم از گرانی خواب منزل را
شهادت می کند ایجاد اسباب طرب از خود
که مطرب باشد از بال و پر خود رقص بسمل را
زبان عذرخواهی صید بسمل را نمی باشد
مگر خواهم به حیرت عذر دست و تیغ قاتل را
ز سنگ کودکان پهلو تهی کردم، ندانستم
که می گردد شکستن مومیایی شیشه دل را
چو قمری سر و بر گردن نهد طوق گرفتاری
اگر افتد به گلشن راه آن مشکین سلاسل را
نگوید عشق اسرار محبت با هوسناکان
نیفشاند به خاک شوره دهقان تخم قابل را
به خط امیدها دارد دل بی طاقت عاشق
که سازد توتیای چشم، طوفان دیده ساحل را
ازان هر لحظه مجنون در بیابانی کند جولان
که در هر جلوه لیلی می دهد تغییر محمل را
شوند از اهل مشرب زاهدان خشک هم صائب
توان گر گوهر شهوار کردن مهره گل را