نرساندی تو گرانجان به در دل خود را
تا چو گرداب توان ریشه رسانید به آب
همچو کشتی مکن آلوده ساحل خود را
نقد هستی است گرامی تر ازان ای غافل
که کنی خرج به اندیشه باطل خود را
نشود خرج زمین قطره چو گوهر گردید
برسان زود به آرامگه دل خود را
در چنین فصل بهاری نشوی چون مجنون؟
می شماری اگر از مردم عاقل خود را
سر سودازده را تیغ بود سایه بید
وارهان زود ازین عقده مشکل خود را
حسن لیلی چه خیال است شود پرده نشین؟
چه تسلی دهی از دیدن محمل خود را؟
گوهری نیست درین قلزم خونین صائب
پوچ (و) بی مغز مکن چون کف ساحل خود را