درگوش آفتاب کشد حلقه زوال
فارغ زرشک آینه وآب کرده است
عشاق را نظاره آن حسن بی مثال
بر لعل او عقیق کند آب خود سبیل
بر سیب او سهیل کند خون خود حلال
لب نیست رخنه ای توان بست چون گشود
چندان که ممکن است بپرهیز از سوال
صائب دلش فسرده نگردد ز برگریز
مرغی که بهار کشد سر به زیر بال