که شعله ور کند اشک کباب، آتش را
ز چهره عرق آلود یار در عجبم
که کرده است چسان جمع، آب و آتش را؟
عنان نخل خزان دیده در کف بادست
چگونه جمع کنم این دل مشوش را؟
مه به پرورش تن روان شود مشغول
مکن به جام سفالین شراب بی غش را
به بوالهوس مکن از روی التفات نگاه
به خاک ره مفکن تیر روی ترکش را
ضرور تا نشود، لب به گفتگو مگشا
عنان کشیده نگه دار اسب سرکش را
مرا نهال امید آن زمان شود سرسبز
که نخل موم کند ریشه در دل آتش را
به سیم و زر نشود حرص و آز کم صائب
که نیست از خس و خاشاک سیری آتش را