زجوش مغز مستان را به سردستار می رقصد

زجوش مغز مستان را به سردستار می رقصد
که در دریای بی آرام کف ناچار می رقصد
هلال عید باشد تیغ مشتاق شهادت را
سر منصور بی پروا به دوش دار می رقصد
که در دامان تمکین می تواند پای پیچیدن؟
در آن صحرا که از شور جنون کهسار می رقصد
شهیدی را که چون ذوق شهادت مطربی باشد
سبکروحانه زیر تیغ لنگردار می رقصد
ترا چون خرده بینان نیست در دل نور آگاهی
وگرنه مرکز اینجا بیش از پرگار می رقصد
درآ در حلقه باریک بینان تا شود روشن
که خار پای در گل بر سر دیوار می رقصد
تعجب نیست گر زاهد زشور ما به وجد آید
که در هنگامه مستان در و دیوار می رقصد
چرا از خلوت اندیشه اهل دل برون آید؟
که در هر گوشه اش چندین پری رخسار می رقصد
در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد
زسرپوشیدگان است آن که با دستار می رقصد
دل سخت تو صد پیراهن از سنگ است محکمتر
وگرنه کوه طور از لذت دیدار می رقصد
توان خواندن خط نارسته از لبهای میگونش
که راز مست بر گرد لب اظهار می رقصد
زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه
به ذوق نیشتر خون در رگ بیمار می رقصد
مکن منع از سماع و وجود ما بی دست و پایان را
که خار و خس به بال موج دریا بار می رقصد
نه تنها می کند رقص روانی آب روشندل
که سر و پای در گل هم درین گلزار می رقصد
نمی دانم چه آتش در سر خورشید می سوزد
که چون دیوانگان در کوچه و بازار می رقصد
من شوریده چون صائب عنا نداری کنم خود را؟
که با این شان و شوکت چرخ صوفی وار می رقصد
Share:

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *