درین دریا زشورش در صدف گوهر نمی بندد
دم سرد ملامتگر چه سازد با دل گرمم؟
زبان شعله بیباک را صرصر نمی بندد
مزن چین بر جبین ای سنگدل در منتهای خط
که در فصل خزان گلزار را کس در نمی بندد
نظر بر رخنه ملک است دایم پادشاهان را
چرا ساقی دهان ما به یک ساغر نمی بندد؟
چه سازد با دل پرشکوه ما مهر خاموشی؟
کسی با موم چشم روزن مجمر نمی بندد
نمی گردد کم از دست نوازش اضطراب دل
حجاب ابر ره بر گردش اختر نمی بندد
زحرف سرد بر دل می خورد ناصح، نمی داند
که ره بر جوش دریا خامی عنبر می بندد
ترا روزی که رعنایی کمر می بست، دانستم
که کوه طاقت عاشق کمر دیگر نمی بندد
گرفتم عقل محکم کردکار خویش را صائب
ره سیل قضا را سد اسکندر نمی بندد