زدریا ماهیان را بال و پر بیرون نمی آرد
نباشد پختگی را آتشی چون نور بینایی
زخامی بی بصیرت را سفر بیرون نمی آرد
رخ چون آفتاب ساقیان خونگرمیی دارد
که از میخانه کس دامان تر بیرون نمی آرد
به رغبت زان لب پیمانه را بوسند میخواران
که از هنگامه مستان خبر بیرون نمی آرد
وطن هر چند دلگیرست دامنگیر می باشد
که بی آهن شرار از سنگ سر بیرون نمی آرد
ید بیضا برآورد از دل فرعون ظلمت را
زتاریکی شب ما را سحر بیرون نمی آرد
نگردد کم زشکر خنده زهر چشم خوبان را
که از بادام تلخی را شکر بیرون نمی آرد
به مرگ از دل نگردد محو یاد آن خط مشکین
گداز این سکه را از سیم و زر بیرون نمی آرد
چنان پیچید فکر او تن زار مرا بر هم
که نشتر زین رگ پیچیده سر بیرون نمی آرد
نصیب زاهد از بحر حقیقت شد کف خالی
زدریا هر سبک مغزی گهر بیرون نمی آرد
به زور حرف نتوان نرم کردن سخت رویان را
که خامی را فشردن از ثمر بیرون نمی آرد
سزای مرگ عاجزکش بود صائب، گرانجانی
که از شوق فنا چون مور پر بیرون نمی آرد