حسن گیرا دام را از دانه می آرد برون
چون زلیخا، ماه مصر من به جان بی نفس
صورت دیوار را از خانه می آرد برون
می کند عاقل مرا هم گفتگوی ناصحان
خواب اگر از دیده ها افسانه می آرد برون
شیشه نازکدل من در شکستن، سنگ را
آه گرم از سینه بی تابانه می آرد برون
دل به رغبت چون گهر در رشته جان می کشد
هر گره کز زلف و کاکل شانه می آرد برون
کیست دیگر در دل من گرم سازد جای خویش؟
سیل بال و پر درین ویرانه می آرد برون
می دهد بر باد اوراق حواس خویش را
هر که را کسب هوا از خانه می آرد برون
ماهیان را صائب از دریا به خشکی می کشد
میکشان را هر که از میخانه می آرد برون