که در بهشت بود هر که در خیال تو باشد
سعادتی که دهد خاکمال بال هما را
در آن سرست که در سایه نهال تو باشد
به هیچ نفش ونگاری نظر سیاه نسازد
دلی که آینه حسن بی مثال تو باشد
ز وحشت تو گرفتند خلق دامن صحرا
که تازیانه دلها رم غزال تو باشد
چه لازم است ترا تلخی خمار کشیدن
که خون بیگنهان باده حلال تو باشد
چنان ز حسن تو گردید تنگ کار به خوبان
که مه ز هاله حصاری ز انفعال تو باشد
فروغ برق شمارد نشاط هر دو جهان را
دلی که مایه خوشحالیش ملال تو باشد
چه نسبت است ندانم ترا به چشمه حیوان
که روز هر که سیه شد شب وصال تو باشد
نصیب شبنم صائب ز آفتاب جمالت
همین بس است که پرواز او به بال تو باشد