چون زنم گستاخ دست عجز در دامن ترا؟
پرتو خورشید را آیینه رسوا می کند
چون نهان از دیده ها سازد دل روشن ترا؟
بس که سیراب است دامانت ز خون عاشقان
جوی خون گردد، زنم گر دست در دامن ترا
آه مظلومان چه سازد با تو ای بیدادگر؟
کز دل سخت است در زیر قبا جوشن ترا
بس که شد محو تن سیمینت ای یوسف لقا
برنیاید از گریبان بوی پیراهن ترا
برنمی آید کسی با دورباش ناز تو
پرتو خورشید برمی گردد از روزن ترا
بر فقیران بسته ای راه سؤال از سرکشی
بسته برگردد دهان مور از خرمن ترا
زلف را دست نگارین می کند بوسیدنش
بس که خون بی گناهان است بر گردن ترا
برق عالمسوز را تسخیر کردن مشکل است
چون شود صائب به افسون مانع از رفتن ترا؟