در کمند آرد صبا را زلف عنبر بوی دوست
بس که با تردامنان زانو به زانو می کشید
زنگ بدنامی گرفت آیینه زانوی دوست
تا نهادم بر سر کویش قدم، رفتم ز دست
گرده بیهوشدارو بود خاک کوی دوست
همچو طفلی کز دبستان رخصت باغش دهند
می دهد هر قطره اشکم به جست و جوی دوست
رشته امید چندین مرغ دل را پاره کرد
دستبازی های گستاخ صبا با موی دوست
یک به یک پهلونشینان را به خاک و خون نشاند
برنمی آید کسی با تیغ یک پهلوی دوست
شوق هر شب کعبه را صائب به آن تمکین که هست
در لباس شبروان آرد به طوف کوی دوست