این تیغ در نیام ز بیجوهری بجاست
غیر از خط تو، خط که را ای بهار صنع
در آفتابروی قیامت تری بجاست؟
ایمان به خط سبز تو آورد هر که بود
چشم سیاه مست ترا کافری بجاست
حرفی است این که سرمه شود مهر خامشی
چشم ترا ز سرمه زبان آوری بجاست
باران اگر چه نیست بجا در زمین شور
با زاهدان خشک زمستان تری بجاست
آیینه را گزیر نباشد ز پشت و روی
تا دین به جای خویش بود کافری بجاست
از بخل نیست راز حقیقت نهفته روی
در شیشه این شراب ز بی ساغری بجاست
کم نیست ز آب خضر، اثرهای پایدار
ز آیینه قصر دولت اسکندری بجاست
شیرازه نظام جهان است راستی
تا این علم بپای بود لشکری بجاست
زنار می شود کمر بندگی ترا
تا در دل تو داعیه سروری بجاست
عمر دراز قسمت بی حاصلان شود
صد سال سرو در چمن از بی بری بجاست
نتوان به دخل زلف سخن را ز دست داد
هم بت شکن به موقع و هم بتگری بجاست
از سر هوای جاه به افسون نمی رود
تا سر به جای خویش بود سروری بجاست
الزام خصم، کار فرومایگان بود
صائب گذشت اگر ز سر داوری بجاست