از جهان بی دل و چشم نگران برخیزم
گرد من برتو گران است، بیفشان دستی
که ز دامان تو ای سرو روان برخیزم
مغز را پوست حجاب است ز آمیزش قند
کی بود که ز سر هر دو جهان برخیزم؟
پیش از آن دم که شوم خاک، ز خاکم بردار
تا به نقد از سر این خرده جان برخیزم
به شتابی که سپند از سر آتش خیزد
به هوای تو من از خویش چنان برخیزم
به سبکدستی سیلاب فنا ممکن نیست
کز سر راه تو چون سنگ نشان برخیزم
چند در سود و زیان عمر سر آید، کو عشق
تا ازین عالم پر سود و زیان برخیزم
سرو آزاده من تا نشود ساده ز نقش
نیست ممکن ز لب آب روان برخیزم
در کمانخانه افلاک اقامت کفرست
به میان آمده ام تا ز میان برخیزم
آنچنان پیکر من نقش نبسته است به خاک
که به بانگ جرس از خواب گران برخیزم
گر چه چون سایه زمین گیر ز پیری شده ام
به هواداری آن سرو جوان برخیزم
خوابم از سختی ایام سبک گردیده است
بستر نرم ندارم که گران برخیزم
مهلت عمر کم و فرصت خدمت تنگ است
مگر از خاک چو نی بسته میان برخیزم
آن سپندم که زتر دامنی خود صائب
از سر آتش سوزنده گران برخیزم